و مادرم می گفتند : (( بچّه ای، فعلاً درست را بخوان )) و نمی گذاشتند بروم جبهه، یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباس های صغری خواهرم را روی لباسم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه آوردن آب از چشمه دم بیرون، پدرم که گوسفند ها را از صحرا می آورد، داد زد: (( صغری کجا ؟ ))
برای این که نفهمد سیف اله هستم، سطل آب را بلند کردم که یعنی می روم آب بیاورم. رفتم و جبهه لباس ها را با یک نامه پست کردم. یک بار پدرم آمده بود و از شهر تلفن کرده بود. از پشت تلفن گفت:
(( ای بنی صدر )) وای به حالت مگر دستم بهت نرسه!
شادی روح همه شهیدان صلوات
نوشته شده توسط : دوستدار شهدا
لیست کل یادداشت های این وبلاگ